سردیِ نسیمی سوزناک بر سر،
دلهرهیِ بیدانشی و نادیدن در دل،
سکوتِ ترسافزایِ سایههایِ سخنچین،
حسِّ حماسهای حاصد،
عطرِ عطشناکِ عشق.
شب، شعرِ شورانگیزِ شبتاب را به شادی مینوشت که در گشوده شد.
به خود گفتم:
«این همان یادیست که سالیانی از این پیش، بشارت خودداده بر دیده نشانده بود».
زردی باران و صدای ماه، شمیمِ ورود را به لبهایِ پژمردهیِ شببو رساندند
و همه شبگیرانِ شهر در خواب شدند.
خانه، بالای و پایین به شبافروز سپرد
و من در برابر نشستم و به تجلی خیره ماندم.
پرزِ سکوت، گرمای اشتیاق را به سرخیِ تحیّر پیوند میزد
و بیزبانیِ رازی در برابر، خویش را از من گرفته بود.
رعد و باران و شباویز به همصداییِ من نشستند
و برق، سایه بر ماه کشید.
هستی همه، خود را در یک یقین گنجاند
و من قطرهای شدم که رود به آن میپیوست.
برق، بیانتهاییِ لحظه را به رعد و شباویز یکه زد.
ماه باریدن گرفت.
شبپرهها مستِ فضا شدند.
شب از من غرقه گشت،
و خروسانِ در گمان، بانگ بر خفتهگان کشیدند.